دخترمان یک سال و هشت ماهه بود و پسرمان در راه، که شهید شد.
روزی مقابل عکسش که به دیوار بود، ایستادم و با او شروع کردم به حرف زدن
– این قدر آرزوی پسر داشتی! حالا کجایی که ببینی پسرمون به دنیا اومده و تو نیستی که اونو ببینی؟!
شب به خوابم آمد. داشتیم با هم از خانه بیرون می رفتیم. محمدرضا دخترمان را گذاشت روی ترک موتور. پسرمان نبود. داد زدم: «وای! بچه رو تو خونه جا گذاشتیم!» لبهی اور کتش را کنار زد. پسرمان روی سینه اش بود. انگار توی رختخواب نرم و گرمی خوابیده.
محمدرضا خندید و گفت: «اصل کاری اینجاس».
“شهید محمدرضا قدیمی فتح آبادی”
راوی : همسر شهید